من همیشه به یادتان هستم
درود به آفتاب ابان
سلام به نسیم دلانگیز پاییزی
شادباش به شما دوست خوبم که در این جشنواره ی رنگ، دل به ابان دادین و دلداده ی رهایی شدین.
مهربونتر از بارون درود و سلام و شادباش.
وقتتون بخیر، در هر نقطه از این توپ گرد که ایستادین، امیدوارم احساس سرافرازی و سربلندی و افتخار از وجود خودتون داشته باشین. از اینکه انسان آفرینده شدین و از اینکه به تمامیت، رسم آدمی رو بجا میارین.
درود مهربون!
درود دوست من!
امروز هم براتون یک داستان دارم. داستانی که سرگذشت خیلی از ما توش نوشته شده.
توی یک مزرعه، مترسکی ایستاده بود، پرنده ها وقتی مترسک رو میدیدن، به وحشت میافتادن و از مزرعه دور میشدن. پرنده ها برای پیدا کردن غذا، از این شاخه به اون شاخه مینشستن اما توفیقی حاصل نمیشد، غافل از اینکه یک مشت مغزگردو باغبان در جیب کت خودش که حالا به تن مترسک هست، جا گذاشته و اگه ترس به پرنده ها غالب نمیشد، اونها بدون آسیب رسوندن به مزرعه، به راحتی به غذاشون دست پیدا کرده بودن.
مترسك قصه ی ما هم از شدت آفتاب سوزانی که هر روز به سرش میتابید، احساس تشنگی مفرطی داشت اما غافل از اینکه در زیر پاش نهر آبی گوارا در جریان هست، مترسک صدایی نمیشنید و چشمی هم برای دیدن نداشت.
قصه ی امروز ما تموم شد، اما نتیجه چی شد؟
ترس و غفلت دو عامل منفی در زندگی همه ست که باعث میشه ما از موفقیت دور بمونیم.
اگه به تن لباسی از شجاعت داشته باشیم و با آگاهی توی صحنه های زندگی ظاهر بشیم، هیچ موقعه از قافله عقب نمیمونیم و همیشه رسیدن به هدف نزدیک و دست یافتنیه.
دوشنبه 11 آبان 1388 - 1:59:16 AM